مروری کوتاه بر خاطرات روژان خاتون
سلام
میخوام از کارهایی که کوچولو تر بودی بنویسم
ماشالله انقدر شیر میخوردی که هم مامانتو کلافه کرده بودی هم اینکه دکترت بهت رژیم غذایی داده بود
8 ماهه بودی که کم کمک سینه خیز میرفتی و کم کم دندون در آوردی که برات جشن دندونک هم گرفتیم
شب و روزت رو قاطی کرده بودی روزا میخوابیدی و شبها بیدار میموندی و نمیذاشتی ما بخوابیم
20 روز مونده بود به تولد 1 سالگیت که میتونستی راه بری
انقدر وروجک بودی و شیطونی میکردی که مامانی همه وسیله های خونه رو دور از دستای تو گذاشته بود
دقیقا 2 روز بعد از تولدت مریض شدی و 2 شب بیمارستان بستری شدی
یاد گرفته بودی اسم دوستاتو بگی : میگفتی د-د-(یکتا) س-س-(سوگند) ایی(علی)
عاشف حیوونا بودی تا اندازه ای که یکی از دوستای بابایی یه سگ گنده داشت که همه ازش میترسیدن ولی تو رفتی جلوش و نازش کردی
همش دوست داشتی دستتو بکنی تو تنگ ماهی و درش بیاری و با ماهی-قرمز بازی کنی
ادای ماهی و موش رو با غنچه کردن لبهات و جمع کردن صورتت در میآوردی
هیچ وقت تو خونه بند نمیشدی همش در خونه رو نشون میدادی و میگفتی د-د-
هر کاری که میگفتیم انجام بده چهار بار پشت هم میگفتی نه نه نه نه
مامانی که لباس زیاد تنت میگرد میگفتی مرمه(گرممه)
تا 2 سالگی مامانتو ا-ز- (غزل)صدا میکردی از مامان گفتن خبری نبود
عاشق رقص بودی همش به من و مامانت تلویزیون رو نشون میدادی و میگفتی نانای نانای
اصلا نمیذاشتی مامان بره تو آشپزخونه تا میرفت تو از گریه کم نمیذاشتی
تا مامانی جارم برقی رو روشن میکرد میترسیدی و گریه کنان میدویدی میرفتی تو اتاقت
عاشق نقاشی و بغل بودی هنوزم که 4سالته میگی منو بغل کنین
عاشق حموم بودی مثل مرغابی مخصوصا با من چون یه عالمه با هم آب بازی میکردیم
2سال و 1ماهت که بود 2باره مریض شدی و 3 شب بیمارستان
همیشه حرفای گنده تر از سنت میزدی (مثلامیگفتی دیگه حوصلتونو ندارم یا اینکه اعصابمو دارین خورد میکنینا)
دیگه الان چیزی یادم نمیاد
بوووووووووووووووووووووووس
مروری بر خاطرات از روی عکس ازچند ماهگی تا 4 سالگی